ساعت 3 و 20 دقیقه شب است. تازه یک ساعتی میشود که خوابم برده که ساعت زنگ میزند. دستم سریع به گوشی میرود که پیش از بدخواب شدن همسرم زنگ را در نطفه خفه کنم. تا حدی موفق هم میشوم. به جز اینکه شبهای اینچنین سحر بیدار شدن و زدن به دل جاده برای رسیدن به محل کار بیخوابی میزند به سرم ، چند شب است خواب راحت ندارم. شبها دراز که میکشم توی تخت آنقدر وول میخورم که ملافه و روتختی و بالش زیر سرم هم کلافه و مچاله میشود. آرام از جا بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم. قهوهساز و کتری برقی را روشن میکنم و پیراهنم را از چوب لباسی برمیدارم. همچنان که دکمههای پیراهنم را میبندم دکمهی قهوهساز را میزنم. شب ، پیش از خواب پرتافیلتر را پر کرده و قهوه را تمپ کردهام. به سمت چوب لباسی میروم و شلوارم را میپوشم. حس میکنم به شکمم فشار میآورد و خودم را سرزنش میکنم که این دو سه هفته رژیمم را رعایت نکردهام. آب جوش را میریزم توی فلاکس کوچکی که شبیه لنز دوربین است و قهوه فوری را هم میزنم که توی راه چیزی برای پراندن خواب داشته باشم. دهانم مزهی تلخ قهوه میدهد. وقت خداحافظی است. با شانهی همسرم موهایم را شانه میکنم و آرام میبوسمش. بیدار میشود. میگویم مراقب خودت باش. میبوسمش و از اتاق بیرون میروم. وقتی میرسم هنوز شیفت شب سر کارند. سلام میکنم و میروم توی اتاقم. میشینم پشت میز و دستی به سرم میکشم. یک تار موی رنگ شدهی بلند میپیچد لای انگشتم. یاد پابلو نرودا میافتم : آنچنان به هم نزدیکیم که دستهای تو بر گردنم گویی دستهای من است و آن طور در هم تنیدهایم که وقتی چشمانت را میبندی من به خواب میروم. بخوانید, ...ادامه مطلب
توی کتاب «تو مشغول مردنت بودی» شعری هست از بوکفسکی ؛ روزی جوان بودیم توی این ماشین. در کنار عکس زن و مردی تکیه داده به یک ماشین. امروز صبح غمی دارم. به قول بیژن جلالی «صبح غم انگیزی است». غمی از جنس جوان نبودن. بی ربط به این نیست که دیروز کلی چت قدیمی زیر و رو کردم و به اینکه یک گروه تلگرامی قدیمی که با دو تا از دوستای خیلی خوب وبلاگیم داشتم رو آوردم بالا. «روزی جوان بودیم توی این بلاگستان!» در واقع چیزی که الان غمگینم کرده اون چتهای قدیمی نیست بلکه صرفن گذر زمانه و سپری کردن این حجم از زمان که وقتی در متنش هستیم متوجهش نیستیم و تنها وقتی از دور بهش خیره میشیم میفهمیم که لعنتی 10 سااااال گذشته. یا بیشتر یا کمتر. سن و سال مثل کوه میمونه و تا ازش فاصله نگیری متوجه عظمتش نیستی! مثل ریختن موهای سرت میمونه!! تا عکسای قدیمیت رو نبینی متوجه شدت کم پشت شدن موهات نمیشی! زمان خیلی بی رحمه. در این لحظه زمان به نظرم خیلی ستمگر میاد و غمگینم! از اینکه دارم به 40 سالگی نزدیک میشم غمگینم! نه صرفن زندگیم بد گذشته باشه و حسرت روزای رفته رو بخورم و آرزو کنم برگردم ، صرف همین گذشتن غم انگیزه! یه حس عجیبیه. میدونی من برای پیدا کردن همین کتاب «تو مشغول مردنت بودی» چن تا کتاب فروشی رو گشتم و نبود؟ خب الان دیگه اون کارو نمیکنم! من هنوزم عاشق کتابم اما اون انرژی رو ندارم. نمیگم مقصر این هم زمانه ، اما زمانه احتمالن چرا! وقتی میگم غمگینم یعنی دلم برای اون آدم تنگ میشه. آدمی که برای چیزی شوق داشت . و اون آدم گذشتهی منه. و زمان اون رو از من گرفته. گذشته مجموعه چیزاییه که دیگه نداریمش و شاید بالقوه میتونست ادامه داشته باشه. این هم یه غمه. یه غم آمیخته با حسرت که یک صبح بهاری ممکنه بهت, ...ادامه مطلب
سالهای سال پیش که تلویزیون یه سریال پخش میکرد که یکی از نقشها یه جعبه پر از انواع دوا(!!) داشت و هر وقت اون یکی نقشه عصبانی ، ناراحت ، شوکه و ... میشد به تناسب یکی از دواها رو میریخت تو آب و به خورد طرف میداد و تمام! به تنظیمات کارخونه برمیگشت و ریلکس میشد! فکر میکنم چنین چیزی توی زندگی واقعن نیازه و اگه بود معرکه میشد! یا لااقل حالا که دکمه ریستارت نداریم لااقل چن تا دکمه واسه اینطور کارا میذاشتن. به نظرم آپشن های خیلی بیشتری برای تحمل و گذران این زندگی نیازه. خیلی بیشتر از این از اینکه ما داریم... بخوانید, ...ادامه مطلب
++آقا! خانم! گل بخرید! عاشقا واسه هم گل میخرن! (خانم گل فروش میگوید. درست روبروی کلیسای وانک! همانجا که هفت سال پیش براش مریم خریده بودم و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم اون خانم هنوز گل میفروشد یا نه). -گل بخرم؟ +نه. -چرا؟ عاشقا واسه هم گل میخرن! +عاشقا نمیپرسن! (سکوت) بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر بخواهم با خودم صادق باشم هیچ دستاوردی توی زندگی نداشتهام. احتمالن وقتی بخواهی با دیگران دربارهی دستاوردهایشان بپرسی پیش و بیش از هر چیز به مدل ماشین و متراژ خانه و میزان درآمد اشاره میکنند و متر و معیار میگذارند که اگر فلان عدد و مقدار بود لابد آدم موفقی بودهای و دستاوردهای کلانی داشتهای! ولی در واقع من فکر میکنم خانه و ماشین و شغلی که از آن بیزار هستی که نشد دستاورد! آدم باید یک چیز دیگری داشته باشد که به آن بنازد. که بتواند خودش را با آن معرفی کند شاید. نمیشود وقتی از تو میخواهند چهار خط دربارهی خودت بنویسی ، بگویی من فلانی هستم کارمند شمارهی فلان ، دارای ۴۰۰ متر خانهی بهمان جای شهر و انقدر درآمد! _این بیشتر به درد معرفی نامهی بانک میخورد برای گرفتن وامی چیزی _ و لابد بعدش میپرسند خودت چه؟ خودت چه کردهای و کی هستی؟ و البته شاید تعدادی آدم هم به همان آمار و ارقام قانع شوند. ولی دست کم من جزء آن دسته آدمها نیستم. شاید اصلن جزء دستهای باشم که درست نمیدانم چه میخواهم. ولی این را خوب میدانم که اعداد پیش گفته ملاک و معیارم برای دستاورد نیست. این را نمیپسندم که وقتی مردم بگویند این متراژ خانهاش بود که از او بر جا ماند و مرحوم در یک ماشین فلان مسافرت می رفت. نمیدانم! شاید چیزهایی که بالقوهی میتواند دستاورد باشد بی ربط به پول و در نتیجه شغلی که از آن بیزاری نباشد. مثلن من اگر پول داشتم و کلاسهای فوق العاده میرفتم و توی مرحلهی دوم المپیاد ریاضی برگزیده میشدم و میرفتم برای مسابقات بینالمللی ، شاید یک چیزی فراتر از عدد و رقم به رزومهام اضافه میشد. اما در بهترین حالت پول وسیلها است و نه بیشتر. بگذارید نقل قولی بیاورم از بوکفسکی شاید بهتر , ...ادامه مطلب
دو بار توی زندگیم احساس پیری کردم. یه بار وقتی بود که سر تولد سی سالگی از مرکز بهداشت بهم زنگ زدن و گفتن باید برای انجام یک سری آزمایشات به بهداشت مراجعه کنم و هوای سلامتیم رو داشته باشم ، یه بارم امروز که از سرگیجه رفتم دکتر و برام لوزارتان نوشت برای کنترل فشار خون بالا و دیدم چقد دوست ندارم بخورم _حتا به صورت موقت _ و انگار نمیتونم بپذیرم به عنوان یک آدم در سراشیبی عمر ممکنه دچار فشار خون بالا بشم و اگه وزنم رو کم نکنم دیابت و کبد چرب و سایر بیماریهای مزمن!! من در سی سالگی حس خاصی نداشتم و از سی سالگیای که همه ازش حرف میزنن و از بحرانش میترسن و شاید خیلی سانتی مانتال طور جلوهش میدن ترسی نداشتم. اصلن اعتقادی به سن و عدد و این ماجراها ندارم و فکر میکنم بخشی از این مسائل بی دلیل بولد و حالا انگار تبدیل شدن به پیراهن پادشاه. اما گاهی اوقات اتفاقاتی میفته که میخوره توی صورتت و سن رو یادت میندازه. باید بپذیریم فرسوده شدیم و شاید بی فایده! باید بپذیریم توی روزگار و جغرافیایی هستیم که سن سکته به 50 سال رسیده و اصلن بعید نیست یه روز درست در لحظهای که دارم حرص میخورم چرا مدیر بالادستی نیرو بهم قالب کرده اونم در شغلی که نیاز ندارم جان به جان آقرین تسلیم و صرفن یک رقم به آمار مردگان اضافه کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب
کدام نام را بنویسم که خون ازش نچکد؟ کدام نام دخترانه؟ نام کدام پسر؟ کدام شعر را بخوانم در این شب سیاه؟ این قصه چند هزار شب به درازا میکشد شهرزاد؟ کی از بند رها میشوی ... ؟ ای واژهی خونبار! بخوانید, ...ادامه مطلب
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align=""> بخوانید, ...ادامه مطلب
مردیست در ما که میگرید از این رو آمدن باران و صدای رودخانهها را دوست, داریم مردیست در ما که میگرید و ما غم او را در آمدن باران و جاری شدن آبها فراموش میکنیم اینستاگرام بیژن جلالی بخوانید, ...ادامه مطلب
در چشم من پرندگان به خواب رفتهاند و اشباح خفاشان از هر سو میوزد. در چشم من هزار تاریک سایهوار بر چادر شب میخ بلند کوفتهاند. کوچههای شهر آبستن هیچ زنی نیستند و جنینها - مرده - از رحم مادرشان کو, ...ادامه مطلب
اگر کسی مرا خواست بگویید: رفته باران ها را تماشا کند و اگر اصرار کرد،بگویید: برای دیدن طوفان هارفته است!و اگر باز هم سماجت کرد،بگویید:رفته است تا دیگر بازنگردد. نخستین باری که اسم بیژن جلالی رو شنیدم د, ...ادامه مطلب
دلبر میگفت عاشق ماه کامله. میگفت تصویر ماه که نور پاشیده توی آب دریا میتونه دیوونهش کنه. منم دست کمی ازش ندارم! میتونم ساعتها بشینم خیره بشم به ماه که سلانه سلانه داره کشیده میشه وسط آسمون و , ...ادامه مطلب
1- ما میمیریم و به هیچ جای جهان نیست. 2-من هیچ وقت آدم زیر آبزنی نبودم. نمیتونم باشم. اگه بودم میتونستم امروز از دست (شر) همکاری که همیشه همه جوره آزارم داده راحت بشم. به سادگی اینکه نظرم رو دربار, ...ادامه مطلب
به ویژه هکسره. کاری به اونایی که دانسته یک سری چیزها رو اشتباه مینویسن ندارم. اونی که آقا رو عاقا مینویسه در جهان دیگری است. بیشتر کسانی رو میگم که میخوان درست بنویسن ولی ندانسته اشتباه میکنن. ب, ...ادامه مطلب
پدوفیل! بیشترین کامنتی که پای یک پست توی اینستا (دربارهی لولیتا ی آدریان لین) دیدم این کلمه بود! البته یه پیج انگلیسی و نه فارسی. و حالا که دیدمش نمیتونم کاملن تاییدش کنم و فکر میکنم زیادهروی کردن., ...ادامه مطلب