بیا بشین یه دقه خسته باش جان تو...

ساخت وبلاگ
چند تار مو ریخته روی میز که جمعشون می‌کنم و کیبورد رو می‌کشم جلو. احتمالن از آخرین باریه که دستامو کردم تو موهامو با خشونت مرتب‌شون کردم. به هم ریخته بودن چون ماسک زده بودم. برای فرار از گرد و خاک. البته خیلی وقته که می‌ریزن و برام اهمیتی نداره. به عنوان یک انسان نر که توی تکامل اون دسته‌ای‌شون بقا پیدا کردن که تستسترون بیشتری داشتن این رو پذیرفتم. ممکنه شما سرچ کنید و رابطه‌ای بین تستسترون و ریزش مو پیدا نکنید. خب الان خودمم رفرنس توی ذهنم نیست. اینا چیزای بی اهمیتی هستن که بیخودی دارم کشش‌شون میدم...
یکی از وقتایی که آدم به مزخرف بودن خودش یا زندگیش یا کل دنیا پی می‌بره وقتاییه که نمی‌تونه بین تئوری‌ها و رفتارش رابطه برقرار کنه. در واقع می‌بینه دنیای روزمره‌ش با تفکر و تئوری‌هایی که توی ذهنش داره و همیشه بهشون می‌بالیده و فکر می‌کرده با این اندیشه می‌تونه یک آدم متفاوت با یک زندگی متفاوت باشه هم‌خونی نداره. در واقع دنیاش مجال رفتار شدن اون اندیشه رو نمیده. و وقتی حس می‌کنی دنیات، دنیای قشنگ توی ذهنت،(نه خیال) دنیای متفاوت و دیگرگونه‌ت که همیشه در آرزوی تجربه‌ش بودی و فکر می‌کردی اگه اون رو زندگی نکنی یک بازنده‌ی بزرگی، مجال و امکان واقع شدن نداره می‌شکنی. سکوت.
می‌بینی نهایتن تو هم درگیر قراردادها و منطق‌های همین دنیایی هستی که شاید هیچ همخونی‌ای با شیوه‌ی زندگی مورد نظرت ندارن. که راه فراری نیست ازشون. و اینجا احساس خالی شدگی می‌کنی. خالی از انرژی، از امید و انگیزه، از تلاش، از زندگی حتا. خالی از همه چیز! و وارد یک دوره‌ی ناامیدی و شاید افسردگی میشی. تا وقتی که عادت کنی به دنیای نادلخواه و خوب بشی و باز هم یک اتفاقی بیفته و ناتوانی تو رو در ساختن دنیای متفاوت یا حداقل طبق اصول خودت به رخت بکشه و باز روزی از نو، نوروزی از نو! و یک روز تو تسلیم میشی. مگه چقد نا داری با واقعیت بجنگی؟ مگه واقعیت چقد لطیفه که با دمش بازی کنی؟ مگه واقعیت چقد به تو زمان میده که آزمون و خطا کنی؟ مگه واقعیت چند بار به تو فرصت میده بری تو دوره‌ی افسردگی و همون زندگی عادی یک ذره دلبخواه خودتم به فنا بدی؟ دست زمخت واقعیتِ نادلخواه تقویمتو ورق میزنه. تند تند... و تو تسلیم میشی؛ صبحا پا میشی میری سر کار، شبا برمی‌گردی خونه. به رکودی می‌رسی که بقیه بهش می‌گن آرامش و تو همیشه می‌گفتی«روزمرگی» و ازش فرار می‌کردی و حالا تسلیمش شدی. 
وارونگی! دنیای من در حجم بزرگی از وارونگی فرو رفته! وارونگی همه چی! روابط، آدما،حتا خودمم وارونه‌م انگار! حتا خودمم اشتباهی‌ام انگار! اشتباهی توی زندگی خودم و توی زندگی آدمای دیگه. بودنمم وارونه‌س. جایی هستم که نباید باشم!
Ticket To The Moon

«دل زارم» محسن نامجو رو بشنوید.



3...
ما را در سایت 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhanihastam1 بازدید : 192 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 23:56